چطور باید از سکههایش استفاده میکرد؟ امروز عصر در حال رفتن به منزل خواهرش، به هیچ چیزی به جز این فکر نمیکرد که صاحب قطعههای سنگین و درخشان طلایی است که به همراه دارد.
درست چند روز بعد از همان بعدازظهر بود که رُدان وارد مغازهی ماتون شد که وامدهندهی طلا و دلال جواهرات و پارچههای کمیاب بود. بیآنکه به چپ و راست که پر از کالاهای رنگارنگ بود نگاهی بیندازد، به انتهای مغازه رفت و در آنجا ماتون را دید که بر قالیچهای نشسته بود و بردهای سیاهپوست در حال پذیرایی از او بود.
رُدان در حالی که پاهایش را از هم باز کرده و سینهی پرمویش از نیمتنهی چرمیاش بیرون زده بود آرام ایستاد و گفت: «برای مشورت نزد تو آمدهام، زیرا نمیدانم چه کار کنم.»