در این کتاب آمده است: روزی روزگاری، خانـواده ی کشـاورز فقیـری بودنـد کـه از مـال دنیـا، فقـط یک گاو داشـتند. یـک روز مرد کشـاورز مریـض شـد
و مدّتـی بعـد از دنیـا رفـت. همسـر کشـاورز و پسـرش جـک مجبـور بودند شـیر تنهـا گاوی را کـه داشـتند بدوشـند
و بـا فـروش آن زندگـی خـود را بگذراننـد. جـک پسـر تنبـل و سـر به هوایـی بـود و در کارهـا بـه مـادرش کمک نمی کـرد.
مادر همیشـه او را نصیحت میکـرد، امّـا ایـن حرف هـا بـه گـوش جـک فـرو نمی رفـت. همیـن چیزهـا باعـث میشـد