بخشی از متن کتاب: گفتم: « ایزی، نگاه کن! » به سراپای بدنم زل زده بودم. تصحیح می کنم؛ به شانه هایم زل زده بودم که انگار در وسط هوا معلق بودند و در زیر آنها فضایی خالی به اندازه ی بدن من بود.
ایزی دست زد. « فوق العاده است! حالا ببینیم می توانی بدون بستن چشم هات این کار رو بکنی یا نه؟ »
نامرئی شده بودم که مامان وارد اتاقم شد و گفت: «بس کنید دخترها، از وقت خواب خیلی گذشته. حالا دیگر... .» و حرفش را قطع کرد و نگاهی به دور اتاق انداخت و پرسید: « جسیکا کجاست؟ »