صبح روز بعد، هرکول پوآرو به خودش گفت: واقعا بهار شده. نگرانی دیشبش کاملا بیپایه به نظر میرسید. ولی از بعضی کارهایش تعجب میکرد. از بعضی واکنشهایش سر در نمیآورد. معلوم بود که خود او هم مایل نیست پوآرو بفهمد. عکس لیلی گمبول را شناخته بود و تصمیم داشت تنهایی وارد عمل شود. پوآرو غرق این افکار بود و توی باغ قدم میزد. بعد ناگهان یک نفر از پشت سر صدایش کرد، جا خورد...
برگرفته از متن کتاب