اودو یک شیر تنها بود. او در خانهای که از پدرش به او رسیده بود زندگی میکرد، پدرش یک رئیس درست و حسابی بود. او هر چیزی که یک شیر دلش میخواهد داشت ، یک روز که اودو داشت به گلهای شمعدانیاش آب میداد فکر کرد که اگر یک کارمند برای آب دادن به گلهایش استخدام کند ﻫم یک رئیس واقعی میشود و هم دیگر تنها نیست.
پس یک آگهی استخدام نوشت و روی درب خانهاش چسپاند. حیوانهایی که از خیابان رد میشدند با کنجکاوی به آن نگاه میکردند تا اینکه یک بز آگهی او را دید و برای استخدام پیش اودو آمد. بز به اودو یاد داد که چگونه یک رئیس واقعی باشد مثلا لباس رسمی بپوشد و به جای تاب خوردن توی ننوی مورد علاقهاش روی یک صندلی اداری چرخدار بنشیند. توجهی به بازیها و دورهمیهای حیوانات دیگر نکند و توی اتاقش ساعتها به جدولها و نمودارهای روی دیوار بکند و حتی پشمک مورد علاقهاش را نخورد چون این اصلا برازندهی یک رئیس متشخص نیست. اودو احساس تنهایی بیشتری میکرد و احساس کرد شاید رئیس بودن آنقدرها هم خوب نیست... تا اینکه یک گورخر که آگهی اودو را دیده بود پیش او آمد و به اودو گفت که آگهیاش هیچ هم جالب نیست و او باید درخواست همخانه بدهد... گورخر به اودو گفت که همخانهاش میشود و کم کم سر و کلهی حیوانات دیگر هم پیدا شد ...