در این کتاب آمده است:روزی، روزگاری، شـیطان آینه ای داشـت کـه جادویـی بـود. آینه ی جادویـی همـه چیـز را زشـت و بـد نشـان مـی داد.
مثـلاً گل هـای زیبـا در آن زرد و پژمـرده به نظـر می رسـیدند. روزی شـیطان خواسـت بـا آینـه اش خـدا را ببینـد.
امّـا در همـان لحظـه آینـه بـا صـدای بلنـد شکسـت و صدهـا تکّـه شـد و تکّه هایـش از آسـمان بـه زمیـن ریخـت.
هـر تکّـه اش در گوشه ای افتـاد و بعضـی از تکّه هایـش هـم در قلـب آدمهـا فـرو رفـت. بـرای همیـن گاهـی آدمهـا، کارهـای بـد انجـام می دهنـد.