جنگجو هر روز بیشتر به گنجش وابسته می شد. صبح ها به جای آواز خواندن روی پرچین صدای خودش را پخش می کرد و تا نزدیک ظهر می خوابید و کاری به پا کوتاه و جوجه ها نداشت. حالا جنگجو شکل یک خروس گیج شده بود. پاکوتاه یاد روزهایی افتاد که جنگجو با نشاط و سرحال آوزا می خواند و فکری به سرش زد...